برچسب:, :: :: نويسنده : AMY
در زمانی که انسان بر روی زمین نبود، فقط احساس ها باهم زندگی میکردن
روزی احساس ها تصمیم گرفتن باهم بازی کنند. بازی انتخاب شد( قایم موشک) دبی سی چل شد دیوانه انتخاب شد دیوانه چشم گذاشت وبقیه قایم شدند، گرسنگی رفت زیر درخت خرما، خوشحالی و شادی خواهران دوقلو رفتند پشت ابرا، غرور رفت پشت ماه، تنهایی رفت پشت ستاره ها، مهربونی رفت زیر خاک، تنبلی جایی نرفت چون تنبلیش می شود همه رفتند یه جایی قایم شدند. اما عشق هاج و واج مونده بود که کجا برود بلاخره رفت پشت بوته های قرمز. خوب شمارش دیوانه تموم شد و یکی یکی احساس ها را پیدا کرد جز عشق انگار یه چیزی درون دیوانه ندا میداد تو فقط باید عشق رو پیدا کنی تو فقط بايد اون رو پیدا کنی دیوانه اورا پشت بوته ی گل سرخ دید رفت یه چوبی از درخت کند و در بوته های گل سرخ فرو کرد عشق با صورت خونین بیرون آمد دیوانه که ناراحت شده بود به عشق گفت حالا من چگونه جبران کنم عشق گفت تو فقط همیشه با من باش از اون موقع به بعد عشق و دیوانگی همیشه باهم بر انسان ها غلبه می کنند واسه ی همین کسی که عاشق هست هم کوره هم دیوانه ♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡ نظرات شما عزیزان:
چــرا آدمـــا نمیـــدونن بعضــــــــی وقتهــــا خـــــداحافـــــظ یعنـــــــی :
" نــــذار برم " یعنـــــــی بــرم گــــردون سفــــت بغلـــــم کـــن ســـــرمو بچـــــسبـــون به سینــــه ت و ... بگــــــو : "خدافــــظ و زهــــر مـــار!!!!!!! بیخــــــود کــــردی میگی خدافـــــظ مگـــــه میـــذارم بــــری؟!! مــــــگه الکیــــــــه!!!!" چــــــــرا نمیـــــفهمـــــن نمیخــــــــوای بری؟!!! چـــــــــرا میـــــــذارن بــــری......... اپمممم حتمابیایییی
|